Friday, January 28, 2005

گفتگوبا کوروش صحتی درمورد اعتصاب غذای زندانيان سياسی رجايی شهر کرج

يكشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۳

گفتگوبا کوروش صحتی درمورد اعتصاب غذای زندانيان سياسی رجايی شهر کرج

۱۳۸۳.۱۱.۰۹ صدای آمريکا نازنين انصاری

کوروش صحتی، عضو شورای مرکزی جبهه متحد دانشجويی، در مورد اعتصاب غذای دانشجويان زندانی در گفتگويی با خبرنگار بخش فارسی صدای آمريکا درباره اين اعتصاب غذا و شرايط بد زندان نوضيحاتی داده است که توجه شما را به آن جلب می کنيم. گفتگوبا کوروش صحتی درمورد اعتصاب غذای زندانيان سياسی رجايی شهر کرج[فايل صوتی]
link to original article

Friday, January 14, 2005

به بهانه محاکمه فاطمه حقیقت جو زندان 59

زندان 59

فاطمه حقیقت جو نماینده مستعفی مجلس ششم، چند روز پیش در شعبه 76 دادگاه کیفری استان تهران محاکمه شد. اتهامات وی نشر اکاذیب، توهین و افترا و شاکیانش نماینده دادستان تهران و نماینده سپاه بودند.

در این محاکمه نکات فراوانی مطرح شد، اما اتهام اصلی او نسبت دادن سرکوب فعالان دانشجویی و ملی – مذهبی به سپاه و ادعای وجود بازداشتگاه های مخفی متعلق به سپاه بود. لزوم آگاهی ملت از فضای بازداشتگاه های رژیم، دفاع شجاعانه حقیقت جو در طول دوران نمایندگی اش از دانشجویان زندانی و مطرح شدن دوباره نقش سپاه در سرکوب دانشجویان، مرا بر آن داشت که مشاهدات خود از بازداشتگاه 59 اطلاعات سپاه پاسداران را که در تایید اظهارات حقیقت جو می باشد، بیان کنم

ورود به بازداشتگاه 59 :

روز 14 اسفند سال 1379 از طرف جبهه متحد دانشجویی مراسمی به مناسبت درگذشت مرحوم دکتر محمد مصدق در دانشگاه تهران برگزار شد. پس از اتمام مراسم و در حالی که به همراه دو تن از دوستانم، سعید کاشیلو و حمید رضا مبین راهی منزل بودیم، در خیابان ربوده شدیم. چندین مامور لباس شخصی ما را به اتومبیل های خود منتقل کرده و با فحاشی و ضرب و شتم به مقر خود بردند.

پس از 4 روز به شعبه 26 دادگاه انقلاب تحویل داده شدیم. هنگامی که با دستبند از راهروهای دادگاه انقلاب به سمت دفتر شعبه حرکت می کردیم، مهندس سحابی را دیدیم که در وضعیت بسیار نامناسبی قرار داشت. چند مامور دستهای او را گرفته و از پله ها پایین می آوردند.مهندس سحابی حتی توان راه رفتن را هم نداشت و چشم های بی رمقش به جلو خیره شده بود.

وقتی وارد دادگاه شدیم، طبق معمول با برخوردهای بسیار بی ادبانه سید مجید مسئول دفتر شعبه مواجه شدیم. وی با فحاشی به استقبال ما آمد و گفت که :" این بار یک جای ویژه براتون در نظر گرفته ایم. امیدوارم که خوشتون بیاد." با توجه به این که قبل از دستگیری ما، مهندس سحابی و علی افشاری هم بازداشت شده و در بازداشتگاه نامعلومی نگهداری می شدند، حدس می زدیم که ما را هم به چنین جایی منتقل کنند.

مدتی به انتظار گذشت تا این که چند مرد قوی هیکل به ما نزدیک شده و ما را به سمت درب خروجی دادگاه انقلاب بردند. ما که شدیدا به بازداشت خود معترض بودیم، شروع به گفتگو با مامورین کردیم. از آنان خواستیم که حداقل بتوانیم به خانواده هایمان اطلاع بدهیم که بازداشت شده ایم. اما برخورد آنان بسیار خشن بود. من که از این ظلم به ستوه آمده بودم، با صدای بلند شروع به اعتراض کردم تا این که حداقل توجه برخی از رهگذران را جلب کنم. چرا که ماموران، اتومبیل های خود را از جمله یک آمبولانس(که بعدا با نقش ویژه آن آشنا می شویم) را در کوچه کناری دادگاه انقلاب پارک کرده بودند. این کوچه به دلیل مجاورت با بازارچه میوه و تره بار نسبتا تردد زیادی داشت. ماموران که توقع چنین برخوردی را نداشتند، کاشیلو و مبین را به آمبولانس منتقل کرده و مرا کشان کشان به سمت اتومبیل خود بردند. مردم بهت زده ما را نگاه می کردند، که یکی از ماموران به من نزدیک شده و با مشت محکم به صورت من کوبید. گفت:" قاچاقچی کثیف،کارت تمومه". با این گفته او مثل این که فرمان حمله صادر شده باشد زیر بارانی از مشت و لگد ماموران قرار گرفتم. در شرایطی که دستبند به دست توان دفاع از خودم را نداشتم، تنها جلوی صورت خود را گرفتم. در همان وضعیت مرا به اتومبیل خود برده و سرم را زیر صندلی کردند. در چنان وضعیتی که بینی ام به شدت دچار خون ریزی شده و لباس هایم نیز خونی شده بود، چشم بندی به چشمانم بستند. پس از گذشت دقایقی، وارد محوطه بازداشتگاه شدیم و مرا از اتومبیل خارج کردند. سپس وارد دفتر بازداشتگاه شده، فردی برای تحویل گرفتن کلیه لوازم شخصی ، ساعت، انگشتر، کیف پول، کفش و لباس به طرفم آمد. او که مرا در چنین وضعیتی دید به فرد دیگری گفت:" او را به کنار شیر آب حیاط ببرید تا سر و صورت خود را بشوید." هنگامی که مشغول شستن سر و صورتم بودم، ناگهان یکی از ماموران با لگد محکم به کمر من کوبید و گفت:" اگر آقا فرمان بده، می دونیم با امثال شما چه کنیم." پس از تحویل وسایل و پوشیدن لباس زندان به یک سلول انفرادی منتقل شدم. قبل از تشریح مکان و وضعیت این بازداشتگاه، ضروری است که به دو نکته اشاره مختصری بکنم:

1 – خانم حقیقت جو در قسمتی از مدافعات خود عنوان می دارد" ما در جریان کوی دانشگاه سال 1382 درخواستمان این بود که دانشجویان در اختیار وزارت اطلاعات قرار گیرند و حتی ما موفق شدیم از بند 209 اوین که متعلق به وزارت اطلاعات بود، بازدید کنیم و دانشجویانی که از بند 209 آزاد شده بودند، هیچ شکایتی از نحوه برخورد نداشتند، اما از زندان های سپاه شاکی بودند." در ارتباط با این گفته نباید از نظر دور داشت که وزارت اطلاعات در جریان قیام دانشجویی 18 تیر ماه 1378 و در سال های پس از آن نقش ویژه ای در سرکوب دانشجویان داشته است. شکنجه های قرون وسطایی دانشجویان در بازداشتگاه های توحید و 209 همگی به دست ماموران امنیتی دولت به اصطلاح اصلاح طلب صورت گرفت. بسیاری از این موارد تاکنون افشا شده و موردی برای برائت وزارت اطلاعات وجود ندارد. هر چند این وزارتخانه با توجه به موازی سا زی های صورت گرفته در نهادهای امنیتی رژیم و تغییرات در سطح مدیریتی آن به عامل دست چندمی در سرکوب تبدیل شده، اما هیچ گاه در برخورد با فعالان مستقل جنبش دانشجویی و گروه های اپوزیسیون تردیدی به دل راه نداده است. باید توجه داشت که دانشجویان مورد اشاره خانم حقیقت جو متعلق به کدام طیف از فعالان دانشجویی بوده اند که هیچ شکایتی از نحوه برخورد وزارت اطلاعات نداشته اند.

2 – حسنی فرد نماینده سپاه و یکی از شاکیان خانم حقیقت جو در دادگاه عنوان می کند:" ایشان گفته اند که سپاه، نیروهای فعال سیاسی را سرکوب کرده است. سوال من این است که سپاه کدام فعال سیاسی را سرکوب کرده است؟ آیا اراذل و اوباشی که در تیر ماه سال 78 دست به تحرکات ضد انقلابی زدند، فعال سیاسی هستند؟" حسنی فرد در اینجا به خوبی به نقش سپاه در سرکوب جنبش 18 تیر ماه اعتراف می کند. هر چند وی دانشجویان و جوانان مبارز میهن را اراذل و اوباش می نامد، اما باید در انتظار روزی باشد که جمهوری اسلامی به درماندگی دچار شده و سر تسلیم در برابر ملت فرود بیاورد. آن روز امثال حسنی فرد همچون اربابان فاسد خود، به دنبال راهی برای گریز از خشم ملت خواهند بود.

مکان و شرایط بازداشتگاه 59 :

بازداشتگاه 59 در پادگان ولیعصر(عشرت آباد) قرار گرفته است.پادگان ولیعصر از جنوب به میدان سپاه، از شرق به خیابان سرباز، از غرب به خیابان پادگان ولیعصر و از شمال به خیابانی که خیابان دکتر شریعتی را به خیابان سرباز متصل می کند، منتهی می شود. این پادگان به دلیل وسعت زیادش میان نهادهای مختلف تقسیم شده است. قسمت جنوبی آن به اداره نظام وظیفه نیروی انتظامی تعلق داشته و یک بیمارستان، فروشگاهی بزرگ، خانه های سازمانی و زمین فوتبال باشگاه فتح سپاه هم در این پادگان قرار دارند. بازداشتگاه 59 حفاظت اطلاعات سپاه در فسمت شمال غربی این پادگان در خیابان پادگان ولیعصر و روبروی درب پشتی سینما تهران قرار گرفته است. هر چند در هنگام ورود به این بازداشتگاه نمی دانستیم که در کجا به سر می بریم، اما اخباری در رسانه ها منتشر شده بود که دلالت بر وجود بازداشتگاهی مخفی در پادگان ولیعصر و متعلق به سپاه می کرد. اتفاقاتی که بعدها در این بازداشتگاه روی داد، ما را به این اطمینان رساند که در بازداشت سپاه هستیم.

بازداشتگاه 59 از دو بند انفرادی و یک بند عمومی تشکیل شده بود. من و دوستان بازداشت شده ام کل دوران بازداشت خود را در سلول های انفرادی گذراندیم، اما برخی زندانیان همچون بعضی از فعالان ملی – مذهبی مدتی را در بند عمومی بازداشتگاه که در واقع هیچ یک از شرایط بندهای عمومی را نداشت، گذراندند. بنا به گفنه این دوستان، بند عمومی تنها قدری بزرگتر از سلول انفرادی بوده و 3 یا 4 نفر را در یک سلول نگهداری می کردند. اما شرایط بندهای انفرادی که من در آنجا محبوس بودم، بدین گونه بود:

بند1 شامل یک راهرو به شکل حرف T بود. در یک سو 4 دستشویی و روبروی آن 4 حمام قرار داشت و بقیه قسمت های این بند شامل سلول های انفرادی بود که در دو ردیف و روبروی هم قرار داشت. سلول هایی به ابعاد 5/1x 2 متر که دریچه بسیار کوچکی در قسمت بالای آن قرار داشت. این دریچه به وسیله شبکه هایی آهنی پوشانده شده بود و منفذ کوچکی برای عبور هوا ایجاد کرده بود. درب آهنی سلول دو دریچه کوچک، یکی در قسمت بالا و یکی در قسمت پایین داشت که از خارج از سلول و توسط نگهبانان گشوده می شدند. درب کوچک بالایی برای آن بود که نگهبانان آن را گهگاهی باز کرده و وضعیت زندانی را مشاهده کنند. همین طور هنگامی که به بازجویی برده می شدیم، چشم بند را از آنجا به داخل سلول پرتاب کرده و اعلام می کردند که با زدن چشم بند برای انتقال به اتاق بازجویی آماده شویم. درب پایینی هم برای تحویل غذا به زندانی استفاده می شد. لوله ای از داخل سلول رد می شد که گاهی آن چنان گرم می شد که مجبور می شدی لباس هایت را از تن بکنی و گاهی شوفاژ را خاموش می کردند که از شدت سرما می لرزیدی.

در اولین لحظات ورود به سلول شروع به خواندن نوشته های روی دیوار کردم. در جایی نوشته شده بود:" سعید منتظری، مظلوم ترین زندانی سیاسی ایران... همه چیز از قم شروع شد." چندین نوشته دیگر و همین طور خط هایی روی دیوار که هر کدام نشانگر یک روز بازداشت در آنجا بود، به چشم می خورد. برای دستشویی رفتن و وضو گرفتن، 5 بار اجازه خروج از سلول وجود داشت. به هنگام نمازهای یومیه، پس از صرف نهار و به هنگام خواب شبانه. اگر زمانی به غیر از اوقات یاد شده، احتیاج به دستشویی رفتن داشتی، با مشکل روبرو می شدی. حمام و نظافت هم روزهای جمعه هر هفته و به مدت بسیار کوتاهی بود. تنها کتاب های در اختیار زندانیان هم قرآن و مفاتیح بودند. نشریات کشور، حتی نشریات وابسته به نهادهای سرکوبگر رژیم هم در اختیار زندانیان قرار داده نمی شد و به طور کلی زندانی در وضعیتی کاملا بی خبر از رویدادهای خارج از بازداشتگاه قرار داشت.

در چنین شرایطی من که به شدت از ناحیه قفسه سینه و صورت آسیب دیده بودم ، تا مدت ها نمی توانستم به راحتی در سلول بخوابم. شدت ضرب دیدگی به حدی بود که با هر حرکتی در خواب، بیدار می شدم. وقتی هم که نگهبان را برای رسیدگی به وضعیت خود خبر می کردم با بی اعتنایی روبرو می شدم. البته در زدن و صدا کردن نگهبان ممنوع بود. یک تکه مقوای رنگی در داخل سلول بود که با خارج کردن آن از پایین درب سلول، نگهبان متوجه می شد که با او کار داریم.

هنگامی که ما وارد این بازداشتگاه شدیم، اکثر سلول های آن خالی بود اما بعد از گذشت چند روز و با بازداشت گسترده فعالین ملی – مذهبی و نهضت آزادی اکثر سلول ها پر شد.پس از چند روز و شروع بازجویی ها که اکثرا شباهنگام آغاز شده و تا اذان صبح ادامه می یافت، برای معاینه به بهداری زندان منتقل شدم. در آنجا چون از ناحیه صورت و چشم آسیب دیده بودم، از دکتر خواستم که چشمم را معاینه کند. وقتی به دستور دکتر چشم بند را از روی چشمانم باز کردند، نگاهم به چهره دکتر و نسخه ای افتاد که روی میز او قرار داشت. چهره ای جوان با محاسن بلند مشکی و نسخه ای که در بالای آن نوشته شده بود" بیمارستان نجمیه" بیمارستانی که متعلق به سپاه می باشد.

حال چگونه حسنی فرد نماینده سپاه منکر تعلق این بازداشتگاه به سپاه می شود. به هرحال بازجویی ها هم چنان ادامه داشت. پاسدار بازجوها با تفتیش عقاید، اتهامات گوناگونی را متوجه می کردند. بازجویی ها شامل دو قسمت بود: اتهامات اخلاقی و اتهامات سیاسی. قبل از این که این اتهامات را شرح دهم، باید این نکته را عنوان کنم که اتاق بازجویی، اتاقی بود که یک صندلی در سه کنج اتاق قرار داشت که زندانی روی آن و پشت به بازجوها می نشست،آن هم در حالی که چشم بند به چشم داشت. در بازجویی ها 2 یا 3 بازجو و گاهی یک نفر حضور می یافتند. جالب این که بر روی آن صندلی که بازجویی می شدم، شماره اموال و آرم سپاه دیده می شد که دلیلی دیگر بر صحت ادعای خانم حقیقت جو است.

الف – اتهامات اخلاقی:

آنها با نسبت دادن مسائلی چون داشتن روابط نامشروع با اعضای دختر گروه و مسائلی این چنینی سعی در شکستن و تضعیف روحیه من داشتند. وقتی که در مقابل این اتهامات ناروا و غیر واقع از خود دفاع می کردم، به شدت برافروخته شده و مرا مورد ضرب و شتم قرار می دادند. حتی بی شرمانه مواردی را نسبت به خانواده برخی زندانیان سیاسی مطرح می کردند که قلم از بیان آن عاجز است.

ب – اتهامات سیاسی:

مواردی چون شرکت در تجمعات مردمی و دانشجویی و عضویت در گروه های مستقل دانشجویی، نگارش مقالات در روزنامه ها، و همین طور بیانیه های گروهی و ارتباط با سایر گروه های اپوزیسیون اساس این نوع بازجویی ها را تشکیل می داد. برخی موارد کاملا در جهتی هدایت شده بود که بهانه مناسبی برای سرکوب گسترده تر جنبش دانشجویی به دست بدهد. مواردی چون تمایل به مبارزات مسلحانه در برخی از گروه های دانشجویی و هم چنین دریافت کمک های مالی از دولت های خارجی برای ایجاد آشوب و اغتشاش در کشور که اساسا کذب محض بود. در این میان حتی پای برخی از نمایندگان مجلس ششم هم به میان کشیده شد. کسانی چون خانم حقیقت جو و علی اکبر موسوی خوئینی از فراکسیون دانشجویی مجلس ششم. آنها در صدد اثبات آن بودند که اشخاص یاد شده با حمایت از دانشجویان زندانی و رسیدگی به وضعیت آنها و هم چنین کمک های مالی به برخی فعالان دانشجویی نیازمند، دانشجویان را تشویق به تحرکات سیاسی در دانشگاه ها می کنند.

به هر حال بازجویی ها در چنین شرایطی ادامه داشت و سلول انفرادی نیز فشاری طاقت فرسا به انسان وارد می کرد. در این میان خانواده ام هم از محل بازداشت من بی اطلاع بوده و مراجعات مکررشان به بیدادگاه انقلاب بی نتیجه مانده بود، تا این که پس از گذشت 80 روز از بازداشت روزی به اتاق بازجویی برده شدم. بازجو عنوان کرد که قاضی پرونده یک ملاقات با خانواده برایت در نظر گرفته و اکنون به دادگاه انقلاب برده خواهی شد، اگر کوچک ترین سخنی در مورد شرایط بازداشتگاه به زبان آوری، برخورد شدیدتری با تو خواهیم داشت. لباس هایم را به داخل سلول آوردند تا به همراه ماموران عازم دادگاه شویم. لباس های من از هنگام ضرب و شتمی که در ابتدای ورود به بازداشتگاه شده بودم، کماکان خونی بود. لباس ها را پوشیده و آماده حرکت شدم. وقتی به حیاط بازداشتگاه پای گذاشتم، سربازجو جلو آمده و گفت:" می خوای با این لباس ها بری دادگاه تا بگویند در زندان های جمهوری اسلامی شکنجه وجود داره " . باز هم مرا به سلول منتقل کرده و لباس ها را تحویل گرفتند. لباس ها را به خشکشویی برده و پول آن را از موجودی ام در دفتر بازداشتگاه برداشتند. با آمبولا نسی که در ابتدا به آن اشاره کردم و به خاطر عدم جلب توجه انتقال زندانیان از بازداشتگاه به دادگاه در نظر گرفته شده بود، به دادگاه انقلاب رفتیم. در دفتر شعبه 26 دادگاه انقلاب، خانواده ام را ملاقات کردم. 4 مامور در این ملاقات حضور داشتند و اجازه نزدیک شدن به همدیگر را به ما نمی دادند. پس از دقایق کوتاهی با همان آمبولانس به بازداشتگاه و سلول انفرادی ام منتقل شدم.

انتقال به بازداشتگاهی دیگر:

روزهای دیگر کمتر به بازجویی برده می شدم. هدف آنان این بار تحت فشار قرار دادن برای اعترافات تلویزیونی بود. به همین دلیل و در حالی که در مقابل این خواسته آنان مقاومت می کردم برای تحت فشار قرار دادن به بازداشتگاه مخوف دیگری منتقل شدم. اواسط خرداد ماه 1380 بود که به همراه کاشیلو و مبین به بازداشتگاهی انتقال داده شدیم که هنوز هم محل آن برایم نامشخص مانده است. هر چند گمان می کنم پادگان جی (متعلق به وزارت دفاع ) باشد. در این بازداشتگاه فشاری به مراتب شدیدتر بر ما وارد شد. به طوری که حمیدرضا مبین که در آن زمان 20 سال بیشتر نداشت، دچار سکته قلبی شد و دادگاه انقلاب ناچار تن به آزادی وی داد.

نگهبانان این بازداشتگاه لباس های کماندویی به تن کرده و این تصور را در انسان ایجاد می کردند که گویا در جنگ با کشور دیگری اسیر شده ای و اسیر جنگی هستی. این نکته را باید در اینجا عنوان کرد که برخی از نگهبانان زندان 59 هم لباس های نظامی و پاسداری به تن داشته و با این لباس در محوطه بازداشتگاه و حیاط کوچک زندان که زندانیان را دسته دسته با چشمان بسته و برای هواخوری چند دقیقه ای روزانه می بردند، تردد می کردند.

به هر حال بیش از یک ماه را در بازداشتگاه نظامی فوق که صدای فرود و پرواز هواپیما ها یک لحظه در آن قطع نمی شد، گذراندیم. نکته دیگر در ارتباط با این بازداشتگاه این است که در هنگام ورود به آنجا، دکتر بازداشتگاه دارویی برایم تجویز کرد که هر شب نگهبانان آن را به درب سلول آورده و پس از اطمینان یافتن از خوردن آن ، محل را ترک می کردند. روز اولی که این دارو را خوردم ساعت ها به خوابی طولانی رفتم و پس از آن هم در شرایط بی حسی به سر می بردم.

بازگشت به 59 و آزادی:

پس از 18 تیر ماه 80 ما را دوباره به زندان 59 منتقل کردند. من از روز 18 تیر ماه تصمیم گرفته بودم که دست به اعتصاب غذا بزنم و اکنون چند روزی بود که در اعتصاب غذا به سر می بردم. این موضوع باعث شد، پاسدار بازجو ها بر فشار خود بیفزایند. آنان که با تحقیر، توهین و ضرب و شتم چهره حقیقی جمهوری اسلامی را برایم آشکارتر از قبل نموده بودند، عنوان می کردند که برای ما جان کسانی چون شما هیچ ارزشی ندارد، آن قدر اعتصاب غذا کن تا بمیری. صدایت هم به هیچ جا نخواهد رسید. در چنین شرایطی اتفاقی غیر قابل تصور روی داد. یک روز مرا به اتاق بازجویی فرا خواندند. صدای آشنایی به گوش رسید:" اینجارو امضاء کن" صدای سید مجید رئیس دفتر شعبه 26 دادگاه انقلاب بود. پرسیدم: کجا را امضاء کنم. اول باید ببینم چه چیزی هست.

گفت چشم بند را قدری بالا بزن و بخوان. قرار بازداشت موقت من توسط قاضی به قرار وثیقه 100 میلیون تومانی تبدیل شده بود. پس از امضاء، اجازه یافتم که این مسئله را در تماس کوتاهی به خانواده ام اطلاع دهم و سپس به سلول بازگردانده شدم.

شب، دوباره به اتاق بازجویی فراخوانده شدم. پاسدار بازجو، بسیار برافروخته بود. او گفت که :" صدور قرار وثیقه از سوی دادگاه برای ما قابل قبول نیست. ما هنوز با تو کار داریم. اگر خانواده ات چنین سندی را هم تهیه کنند، ما نمی گذاریم که تو آزاد شوی". چند روز ی به همین منوال گذشت تا روزی با همان آمبولانس مشهور به دادگاه انقلاب منتقل شده و به بند انفرادی 240 اوین تحویل داده شدم. در آن شرایط، رهایی از پاسدار بازجو ها برایم بسیار خوشایند بود. پاسدارانی که از جهل و ستمگری پاسداری نموده و بسیاری از آزادی خواهان ایرانی را به بند کشیدند.

19 شهریور ماه 80 و در حالی که خاطرات فراوانی از بیدادگری مدعیان عدالت علی به همراه داشتم با سپردن وثیقه ملکی به دادگاه ، از زندان آزاد شدم.

اما نه ، از زندانی به زندانی بزرگتر به وسعت ایران منتقل شدم. زندانی که سال هاست سردمداران رژیم، ملت را در آن به بند کشیده ، به نام دین مردم را به مسلخ برده و به چپاول ثروت های ملی آنان مشغولند.

کوروش صحتی

14 ژانویه 2005

Kourosh18tir@yahoo.com